399929
1394 ,30 اردیبهشت
Ali در حال حاضر دوست است با
350016
1394 ,15 فروردین
ببین چگونه جان مشوش است عدد بده ببین شهید شد برادرت عدد بده ببین که نیستی عدد نود بده ز صد گذر دلت به انتظار چشمهاس عدد بده.دوستان سلام
302521
1393 ,27 بهمن
پنج ﻧﺼﯿﺤﺖ ﺑﺮﻭﺳﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
1. 字楼室 任何关 国”无任 任何关
2. 建筑师事务 之音”及“美
3. 所和“美国”无任何关联 国 志愿 字楼室
4. 之音”及“美国 志愿者协中
5. 建筑师事务会 任何关联 会
خدابیامر...پنج ﻧﺼﯿﺤﺖ ﺑﺮﻭﺳﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
1. 字楼室 任何关 国”无任 任何关
2. 建筑师事务 之音”及“美
3. 所和“美国”无任何关联 国 志愿 字楼室
4. 之音”及“美国 志愿者协中
5. 建筑师事务会 任何关联 会
خدابیامرز رو سومی بیشتر تاکید داشت!!
292662
1393 ,21 بهمن
من از نگاه کلاغ توی باغ فهمیدم که سرنوشت درختان باغمان تبر است.زندگی هم بامن لجبازی میکند گاها به لبخند هایی که در زندگی ام میزنم فکر که میکنم میبینم واقعا آدم خوشحالی هستم مثلا به سختی های زندگی لبخن...من از نگاه کلاغ توی باغ فهمیدم که سرنوشت درختان باغمان تبر است.زندگی هم بامن لجبازی میکند گاها به لبخند هایی که در زندگی ام میزنم فکر که میکنم میبینم واقعا آدم خوشحالی هستم مثلا به سختی های زندگی لبخند میزنم،به تنهاییم،به ته سیگار هایی که زیر پایم له میشوند ،به نخ های تازه ای که روی لب میگذارم و دوباره فندک میزنم...
ع.م.ل.ع
350023
1394 ,15 فروردین
Ali در حال حاضر دوست است با
326024
1393 ,12 اسفند
وقتی میای لاین.....
انگار اومدی بیمارستان بخش CCU همه قلب ها شکسته...
ناراحت یکی داره میمیره... یکی تصمیم به مردن داره...
اصن یه وضعی والا منم الان حس میکنم شکست خوردم قلبم تیر میکشه
303107
1393 ,27 بهمن
دارم چرت میگم دارم چرت میگم ولی حقیقته سخته حقیقته
302484
1393 ,27 بهمن
خاطرات یک جوون:
اقا ما یه روز با بابام رفتیم خونه عموم، بالاشهر (ما به بالاتر از راه آهن میگیم بالاشهر} عموم اینا خیلی اینا باکلاسن،!
نشستیم سر سفره غذا ، دیدیم اینا تو هر ظرفی یه قاشق جدا گونه گذاشتن...خاطرات یک جوون:
اقا ما یه روز با بابام رفتیم خونه عموم، بالاشهر (ما به بالاتر از راه آهن میگیم بالاشهر} عموم اینا خیلی اینا باکلاسن،!
نشستیم سر سفره غذا ، دیدیم اینا تو هر ظرفی یه قاشق جدا گونه گذاشتن!
خورشت ، یه قاشق
سالاد ، یه قاشق
ترشی ، یه قاشق
ژله ، یه قاشق
یهو بابام گفت میشه یه قاشق اضافی به من بدید؟
ناگهان سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفت! :|
همه نگاه ها به قاشقی بود که دختر عمویم داشت برای پدرم می آورد
بابام قاشق رو گرفت و زد تو ماست!!!
همه داشتن تو ذهنشون میگفتن : اینا دیگه خیلی باکلاسن! اینا تو ماست هم قاشق جدا گونه میزارن!!! یا امام زاده کاله!
یهو بابام همون قاشق ماستی رو کرد تو خورشت و کرد تو ژله و کرد تو برنج و خورد!!! :|
آقا کارد میزدی به زن عموم، خونش در نمی اومد!
اونجا بود که بابام اون دیالوگ به یادموندنی رو گفت:
( با صدای فردین ) :
مثل اینکه یادتون رفته همین دیروز از دهات اومدید شهر!
هیچی دیگه
الان خیلی وقته روابطمون تیره است
نتیجه اینکه: ! حواستونو جمع کنید و همیشه آب رو با بطری بخورید نه با لیوان ، چون شما همین دیروز از دهات اومدید شهر :|
(این همون بابامه که اکانت فیک با اسم مریم داره!)
287903
1393 ,19 بهمن
رفتم مغازه سیگار بگیرم
گفتم : آقا یه بسته وینستون بده
مغازه دار گفت : لایت باشه ؟
یهو یکی از پشت سرم گفت : آره لایت باشه بچم گلوش اذیت نشه
برگشتم دیدم بابام پشت سرمه !
page=1&profile_user_id=5568&year=&month=
ادامه ...