172850
1393 ,28 آذر
وقتي پرنده اي زنده است... مورچه هارا مي خورد،
وقتي مي ميرد... مورچه ها او را مي خورند!
زمانه و شرايط در هر موقعي مي تواند تغيير كند...
در زندگي هيچ كس را تحقير يا آزار نكنيد.
شايد امروز قدرتمند باشيد ا...وقتي پرنده اي زنده است... مورچه هارا مي خورد،
وقتي مي ميرد... مورچه ها او را مي خورند!
زمانه و شرايط در هر موقعي مي تواند تغيير كند...
در زندگي هيچ كس را تحقير يا آزار نكنيد.
شايد امروز قدرتمند باشيد اما يادتان باشد، زمان از شما قدرتمندتر است!!!
يك درخت ميليونها چوب كبريت را مي سازد.
اما وقتي زمانش برسد... فقط يك چوب كبريت براي سوزاندن ميليونها درخت كافيست...
پس خوب باشيم و خوبي كنيم
172757
1393 ,28 آذر
حکایت دو دوست
دو دوست در زمانهای دور میزیستند و هر دو از نظر مالی ضعیف بودند . روزگار با هر دوی آنها سر ناسازگاری داشت . تا اینکه یکی از آنها به دیگری گفت : ((بیا از هم جدا شویم شاید بختمان باز شود و...حکایت دو دوست
دو دوست در زمانهای دور میزیستند و هر دو از نظر مالی ضعیف بودند . روزگار با هر دوی آنها سر ناسازگاری داشت . تا اینکه یکی از آنها به دیگری گفت : ((بیا از هم جدا شویم شاید بختمان باز شود و به ثروتی برسیم .))
دوست دیگر پذیرفت . سالها گذشت تا اینکه دوباره همدیگر را ملاقات کردند & با این تفاوت که یکی صاحب باغی بزرگ با میوه های عالی و مزرعه ای زیبا بود اما دوست دیگر رنجور و بی سرمایه و هیچ ترقی مالی نکرده بود .
دوست فقیر گفت در این مدت تو خیلی موفق شده ای چه عملی انجام داده ای تا به این باغ پر میوه و این مزرعه پر بار و ثروت رسیده ای ؟
دوست غنی گفت در مزرعه ام گاهی مینشستم و دعا میخواندم تا رزق و روزی ام زیاد شود و از تنگدستی نجات پیدا کنم .دوست فقیر گفت ای بابا من هم خیلی دعا کردم و از خدا طلب کردم اما چیزی نصیبم نشد . حتما سر کار تو در چیز دیگری است . دوست غنی با بیانی ژرف به دوست قدیمی اش گفت آری سری دارد ! خوب گوش کن :من هرگاه که برای دعا به زمین نشستم علف هرزی را نیز از این مزرعه جدا کردم !
نکته: طوری دعا کن که انگار همه چیز به خدا وابسته است و طوری کار کن که انگار همه چیز به تو وابسته است . دعا کن و از خدا بخواه ولی به سوی ساحل هم پارو بزن
172777
1393 ,28 آذر
بسیار آموزنده
پند لقمان
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم این که د...بسیار آموزنده
پند لقمان
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.
172732
1393 ,28 آذر
یک داستان آموزنده
اگه ممکنه تا آخر بخون
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موف...یک داستان آموزنده
اگه ممکنه تا آخر بخون
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد. بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او!
کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای مرا خراب نکند!»
همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقههای بهترین غله را برایش به ارمغان میآورد
گاهی اوقات لازم است با کمک به دیگران ، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم.
166351
1393 ,25 آذر
حکمت و رحمت
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس ا...حکمت و رحمت
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود..
سخن روز :
تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه
page=2&profile_user_id=4244&year=&month=
ادامه ...