267825
1393 ,11 بهمن
داشتم دنبال شعری که توی پست قبل گذاشتم می گشتم، به شعری برخوردم، از آقای ابراهیمی، که به زیبایی تمام، غزل قبل رو به یک مخمس زیبا تبدیل کرده...
ای گل ز شاخ آنچه نمی دانیت کنند
گر بلبلان ز نغمه...داشتم دنبال شعری که توی پست قبل گذاشتم می گشتم، به شعری برخوردم، از آقای ابراهیمی، که به زیبایی تمام، غزل قبل رو به یک مخمس زیبا تبدیل کرده...
ای گل ز شاخ آنچه نمی دانیت کنند
گر بلبلان ز نغمه ثنا خوانیت کنند
ناگه به قید قرعه فراخوانیت کنند
"از باغ میبرند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند"
هر برگ تو نشانگر ایات معنوی
وصف تو گشته درج به طومار مثنوی
در پیش حسن تو خس و خارند منزوی
"ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند"
ای بیخبر که جلوه نمایی به شاخسار
غافل مشو ز فتنه ی فردای روزگار
تو دور خود چو پیله کشی روز و شب حصار
"پو شانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانیت کنند"
فرد گریز پا نشود قدر او بلند
تا گوش جان خود نسپارد به وعظ و پند
دائم عبث به مکر و فسونست پای بند
"یوسف ازین رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیت کنند"
ان مرده دل که در صدد عدل و داد نیست
او را به بذل و جود و کرم اعتقاد نیست
بر بخشش بدون جهت اعتقاد نیست
"اب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانیت کنند"
ان رهروی که در دل او ترس و بیم نیست
داند بجز طریق علی مستقیم نیست
بغضش به غیر قهر و عذب الیم نیست
"یک نقطه فرق بین رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند"
بودش "امید"چون که طریق ادب هدف
اورده از ولایت مولای خود بکف
اما بقید عهد که ننمایدش تلف
"فاضل"بشرط مهر علی والی نجف
مشمول عفو و رحمت رحمانیت کنند...
شعر از آقای مصطفی ابراهیمی خوزانی(سده ای
263326
1393 ,9 بهمن
شیرین لبی شیرین تبـار
مست و مـی آلود و خمار
مـه پـاره ای بی بند و بار
بـا عشوه های بی شمار
هم کرده یـــاران را ملـول
هـم بــرده از دلهــــا قـــرار
مجموع مـه رویـــان...شیرین لبی شیرین تبـار
مست و مـی آلود و خمار
مـه پـاره ای بی بند و بار
بـا عشوه های بی شمار
هم کرده یـــاران را ملـول
هـم بــرده از دلهــــا قـــرار
مجموع مـه رویـــان کنــار
تـو یــار بــی همتـــا کنــار
زلفت چو افشان میکنی
مــا را پریشـــان میکنــی
آخــر من از گیســوی تــو
خـود را بیاویــــزم بــــه دار
یاران هــوار ، مردم هــوار
از دست این بی بند و بار
از دست این دیـوانــــه یار
از کـــف بــــدادم اعتبــــار
می میزنـم ، می میزنـم
جـــام پیاپــی می زنــــم
هی میزنم هی میزنم بی اختیار
کندوی کامت را بیار،
بر کام بیمارم گذار،
تا جان فزاید جان تو
بر جان این دلخسته بشکسته تار
با صدای دلنشین همای خیلی میچسبه
252033
1393 ,4 بهمن
ی شعر میخوام بزارم حقشو ادا کنین که عالیه
مهربانی میکنند این روزها کلاش ها
دسته جمعی سمت مسجد میروند اوباش ها
لات های ایــن محل تا آمدی عاقل شدند
دلبرم...! حسن ِختام ِ خشم ها ، پرخاش ها
...ی شعر میخوام بزارم حقشو ادا کنین که عالیه
مهربانی میکنند این روزها کلاش ها
دسته جمعی سمت مسجد میروند اوباش ها
لات های ایــن محل تا آمدی عاقل شدند
دلبرم...! حسن ِختام ِ خشم ها ، پرخاش ها
رد شدی از برگ های خشکِ پاییزی و بعد...
جنگ برپا شد میان تک تک فراش ها
چشم هایت سبز یا آبی ست؟ یا تلفیقی است؟
چشم هایت سوژه شد بین همه نقاش ها...
از زمانی کـــه نگاهت را به باغ انداختی
رز بیرون میدهند از شاخه ها خش خاش ها
آمدی امواج صوتی بینشان منسوخ شد
با ورودت چشـــم وا کردند این خفاش ها
سیندرلای منی ...هر روز دعوا میکنند
بر سر یک لنگ ِ کفش تو همه کفاش ها
گفته ای مثل برادر دوستم داری ولی...
کاش من یار تو بودم ، مابقی داداش ها
کاش می ماندی کنارم کاش... اما رفتی و...
شعرهایم پر شد از اما... اگرها ، کاش ها...
محسن مرادی
267781
1393 ,11 بهمن
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی...از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند
فاضل
263306
1393 ,9 بهمن
تو غلط میکنی این گونه دل از ما ببری
سر خود آینــه را غـــرق تماشــا ببری
مرده شور من ِ عاشق که تو را می خواهم
گـــور بابای دلـی را کــــه بـــه اغــــوا ببری
چه کسی داد اجازه که کنی مجنونم؟
به چـ...تو غلط میکنی این گونه دل از ما ببری
سر خود آینــه را غـــرق تماشــا ببری
مرده شور من ِ عاشق که تو را می خواهم
گـــور بابای دلـی را کــــه بـــه اغــــوا ببری
چه کسی داد اجازه که کنی مجنونم؟
به چـه حقی مثلن شهرت لیلا ببری؟
به من اصلن چه که مهتابی و موی تو بلند
چـــه کسـی گفتـه مرا تا شب یلدا ببری؟
بخورد توی سرم پیک سلامت بادت
آه از دست شرابی که تو بالا ببری
زهر مار و عسل ، از روی لبم لب بردار
بیخودی بوسه به کندوی عسلها ببری
کبک کوهــی خرامان ! سر جایت بتمرگ
هی نخواه این همه صیاد به صحرا ببری
آخرین بار ِ تو باشد که میآیی در خواب
بعد از این پلک نبندم کــه به رویا ببری
لعنتـی ! عمـــر مگر از سر راه آوردم
که همه وعده ی امروز به فردا ببری
این غزل مال تو ، وردار و از اینجا گم شو
به درک با خودت آن را نبری یا ببری
شهراد میدری
248582
1393 ,2 بهمن
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پائیز بهاری است که عاشق شده است
میلاد عرف...تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پائیز بهاری است که عاشق شده است
میلاد عرفان پور
page=2&profile_user_id=7107&year=&month=
ادامه ...