You seem to be using an older version of Internet Explorer. This site requires Internet Explorer 8 or higher. Update your browser here today to fully enjoy all the marvels of this site.
بیاییم فقط امروز و به بچگی هامون برگردیم.
مثل آن روزها که شبها از ذوق بازی با بچهٔ مهمونی، که فردا میاد خوابمون نمیبرد
مثل آن روزها که فکر میکردیم دو تا پول خرد ارزشش بالاتر از یک اسکناس است
مثل آن روزها که حتی به غریبهها هم لبخند میزدیم
مثل آنروزها که خودمون کوچک بودیم اما قلبمون بزرگ
مثل آن روزها که اگر خطایی میکردیم، میرفتیم یه گوشه خلوت میگفتیم "خدایا مامان نفهمه"
مثل آن روزها وقتی که مامان حتی یه تبّ میکرد ما شب زیر پتو از ترس اینکه داریم یتیم میشیم اشک میریختیم
مثل آن روزها که قهرامون فقط چند دقیقه طول میکشید و کینهها زود یادمون میرفت
مثل آنروزها که حتی به داشتن خونه ای که با چادر مامان و یا ملافه، گوشه اتاق درست کردیم میبالیدیم
مثل آنروزها که همیشه راست میگفتیم
مثل آن روزها که عادت داشتیم اگر یکی بهمون حتی یه کشمش میداد از ته دل شاد میشدیم و او را میبوسیدیم
یادش بخیر میدونید چرا آنروزها آنقدر شاد بودیم؟ چون نه به دیروز فکر میکردیم نه نگران فردا بودیم.
مثل آن روزها که شبها از ذوق بازی با بچهٔ مهمونی، که فردا میاد خواب...