1153
1393 ,26 مرداد
هیچ چیز از آن هایی که گفتید
من بودم و تصویری از اون و یک عالم حرف و ترازویی که سهم او را از شعر هایم نشان می داد.
کاش بودی و میفهمیدی وقت دلتنگی، یک آه، چقدر وزن دارد.
واژه هایی از جنس سکوت بر خطوت دفتر پ...هیچ چیز از آن هایی که گفتید
من بودم و تصویری از اون و یک عالم حرف و ترازویی که سهم او را از شعر هایم نشان می داد.
کاش بودی و میفهمیدی وقت دلتنگی، یک آه، چقدر وزن دارد.
واژه هایی از جنس سکوت بر خطوت دفتر پیشانی ام نوشته شده است
واژه هایی خیس که هیچکس تمایلی به شنیدنش ندارد
واژه هایی که هیچگاه بر زبان نیاوردم، واژه هایی که همیشه از گوشه ی چشمم بیرون زد.
تنها مانده ام؛ در روزگاری که شیرینی نیست تا برایش فرهاد شوم. همه تلخند،مثل خودم، و تلخی خودم تلخ می کند روزهایی را که از شب سیاه تر است.
دلتنگی تاوان روز هاییست که دل می بندیم.
هیوقت هیچکس ندانست، شاید شیطان عاشق حوا بود که به آدم سجده نکرد.
روی کاغذ نوشتن، اینگونه بهتر است:
افکار من همین واژه هاست…
چقدر دلم میخواهد نامه ایی بنویسم،تمبر و پاکت هست، و یک عالمه حرف…
کاش کسی جایی منتظر بود
کاش کسی منتظر بود
چرا کسی باور نمی کند
حقیقت هم مثل ساز اتاقم سکوت کرده و من، همچنان گریه می کنم در آینه ی بی جیوه سروشت و زندگی
زندگی ،عشق،محبت؛ مدفون شده در میان انفجار ادم ها
و من همچنان سوگوارم
و اندیشه دارم که شاید گوش هایی که شنوای سخنان پر از بغض و آه من بودند حرف هایم را ، واژه هایی را که باید بزنند.
با صدایی نه از جنس سکوت
گاهی چقدر سخت می شود
دوستش داری و نمی داند
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری و سهم تو از این همه عشق فقط، تنهایی است
و همین است….و همین
کاش کسی جایی منتظرم بود
کاش کسی حرف هایم را می شنید
دیده ایی شیشه های اتومبیل چگونه می شکند؟
زمانی که ضربه می خورد و می شکند،شیشه خرد می شود اما از هم نمی پاشد.
این روز ها حس همان شیشه را دارم، خرد و تکه تکه
از هم نمی پاشم اما شکسته ام
نمی دانم باید بازیگر شوم، ارامش بازی کنم، باز خنده را به زور بر لبهایم بنشانم؟
باز باید مراقب اشک هایم باشم؟
باز همان تظاهر همیشگی؟ … خوبم
دلم گرفته
نمی نویسم، نمی خوانم، نمی گویم
تا کلامت را آلوده نکنم به گناه
گناهی که از آن من است
نمی گویم تا سکوت را بیاموزم هرچند که خدای سکوت شده ام
نمی نویسم تا احساساتم را محبوس کنم
تا نشنوی، تا نخوانی، تا نفهمی
تا ندانی که چه می گذرد این روزها بر من
می خندم…شکسته ام…از آن زمان که لب به شکوه باز کردم و گفتم خسته ام
و آن ها یک به یک رفتند
خستگی هایم را تاب نیاوردند
و اکنون این منم
همانی که دلش مدام شور میزند
تلخ است اما حس درخت خشکیده ایی را دارم، نمی دانم در انتظار بهار باشم یا هیزم شکن پیر
بگذار نگویم، ننویسم
من لبخند می زنم
خنده ایی که از گریه غم انگیز تر است
درد می کشد بغض، وقتی اشک هم ارامش نمی کند
غمگینم…
مثل مرده ایی که نمی تواند بازمانده هایش را تسلی دهد
مرگ انسان زمانی است که نه شب بهانه ایی برای خوابیدن دارد و نه صبح دلیلی برای بیدار شدن
و من
خیلی وقت است
مرده ام
…
http://shahriha.ir/wp-content/uploads/2013/12/744554_GslD50Gt.jpg
1151
1393 ,26 مرداد
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود مرگ با لحظه ی میلا...روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت او کسی بود که از غرق شدن می ترسید عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد...
1154
1393 ,26 مرداد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد
نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن!» را نمی فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی: «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد
من ابراهیم عشقم، مرد...دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد
نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن!» را نمی فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی: «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد
من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد
برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد… کسی من را نمی فهمد
برای دیدن من که نیامده بودی
نباید هم کاری داشته باشم برو خدا نگه دارت
به خدا می سپارمت و تو را به حال خودت رها می کنم
1152
1393 ,26 مرداد
هیچ چیز از آن هایی که گفتید
من بودم و تصویری از اون و یک عالم حرف و ترازویی که سهم او را از شعر هایم نشان می داد.
کاش بودی و میفهمیدی وقت دلتنگی، یک آه، چقدر وزن دارد.
واژه هایی از جنس سکوت بر خطوت دفتر پ...هیچ چیز از آن هایی که گفتید
من بودم و تصویری از اون و یک عالم حرف و ترازویی که سهم او را از شعر هایم نشان می داد.
کاش بودی و میفهمیدی وقت دلتنگی، یک آه، چقدر وزن دارد.
واژه هایی از جنس سکوت بر خطوت دفتر پیشانی ام نوشته شده است
واژه هایی خیس که هیچکس تمایلی به شنیدنش ندارد
واژه هایی که هیچگاه بر زبان نیاوردم، واژه هایی که همیشه از گوشه ی چشمم بیرون زد.
تنها مانده ام؛ در روزگاری که شیرینی نیست تا برایش فرهاد شوم. همه تلخند،مثل خودم، و تلخی خودم تلخ می کند روزهایی را که از شب سیاه تر است.
دلتنگی تاوان روز هاییست که دل می بندیم.
هیوقت هیچکس ندانست، شاید شیطان عاشق حوا بود که به آدم سجده نکرد.
روی کاغذ نوشتن، اینگونه بهتر است:
افکار من همین واژه هاست…
چقدر دلم میخواهد نامه ایی بنویسم،تمبر و پاکت هست، و یک عالمه حرف…
کاش کسی جایی منتظر بود
کاش کسی منتظر بود
چرا کسی باور نمی کند
حقیقت هم مثل ساز اتاقم سکوت کرده و من، همچنان گریه می کنم در آینه ی بی جیوه سروشت و زندگی
زندگی ،عشق،محبت؛ مدفون شده در میان انفجار ادم ها
و من همچنان سوگوارم
و اندیشه دارم که شاید گوش هایی که شنوای سخنان پر از بغض و آه من بودند حرف هایم را ، واژه هایی را که باید بزنند.
با صدایی نه از جنس سکوت
گاهی چقدر سخت می شود
دوستش داری و نمی داند
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری و سهم تو از این همه عشق فقط، تنهایی است
و همین است….و همین
کاش کسی جایی منتظرم بود
کاش کسی حرف هایم را می شنید
دیده ایی شیشه های اتومبیل چگونه می شکند؟
زمانی که ضربه می خورد و می شکند،شیشه خرد می شود اما از هم نمی پاشد.
این روز ها حس همان شیشه را دارم، خرد و تکه تکه
از هم نمی پاشم اما شکسته ام
نمی دانم باید بازیگر شوم، ارامش بازی کنم، باز خنده را به زور بر لبهایم بنشانم؟
باز باید مراقب اشک هایم باشم؟
باز همان تظاهر همیشگی؟ … خوبم
دلم گرفته
نمی نویسم، نمی خوانم، نمی گویم
تا کلامت را آلوده نکنم به گناه
گناهی که از آن من است
نمی گویم تا سکوت را بیاموزم هرچند که خدای سکوت شده ام
نمی نویسم تا احساساتم را محبوس کنم
تا نشنوی، تا نخوانی، تا نفهمی
تا ندانی که چه می گذرد این روزها بر من
می خندم…شکسته ام…از آن زمان که لب به شکوه باز کردم و گفتم خسته ام
و آن ها یک به یک رفتند
خستگی هایم را تاب نیاوردند
و اکنون این منم
همانی که دلش مدام شور میزند
تلخ است اما حس درخت خشکیده ایی را دارم، نمی دانم در انتظار بهار باشم یا هیزم شکن پیر
بگذار نگویم، ننویسم
من لبخند می زنم
خنده ایی که از گریه غم انگیز تر است
درد می کشد بغض، وقتی اشک هم ارامش نمی کند
غمگینم…
مثل مرده ایی که نمی تواند بازمانده هایش را تسلی دهد
مرگ انسان زمانی است که نه شب بهانه ایی برای خوابیدن دارد و نه صبح دلیلی برای بیدار شدن
و من
خیلی وقت است
مرده ام
…
page=1&profile_user_id=391&year=&month=
ادامه ...